سلامممممممم ممنون که بهم سر زدید من مهدی هستم
فداتوووووون انتقاد کنید پیشنهاد بدید خوش حال میشم
راستی اگه مطالب بهتر (عاشقانه) میخواید به:
و اگه مطالبی در مورد امام مهدی میخواید به:
اگه نتونستین واردشون بشید از لینک دوستان استفاده کنین
اینا لیست وبلاگ های منن حتما سر بزنید و انتقاد کنید حتما
برچسب : پست ثابت, نویسنده : ما دو تا rainyfeeling بازدید : 310
برچسب : من همانم, نویسنده : ما دو تا rainyfeeling بازدید : 268
اگر روزی داستانم را نقل کردی:
بگو بی کس بود اما کسی را بی کس نکرد
بگو تنها بود اما کسی را تنها نگذاشت
بگو دلشکسته بود اما دل کسی را نشکست
بگو کوه غم بود ولی کسی را غمگین نکرد
و
شاید بد بود اما
بدی کسی را نخواست...!
منتظر نظرات خوبتون هستیم
عاشقانه...برچسب : شعر عاشقانه,مهدی, نویسنده : ما دو تا rainyfeeling بازدید : 435
خـِیلے وَقت ها . . .
خـِـیلے دیـ ـر آدَم هاے اَطرافـَـت را میشناسے !
اونوَقت یاد میگیرے ...
بـﮧ خیلے ها بــِگویے :
جــِلُوتـَر نـَـیـ ـ ـا !!
کنــآرم گـُذاشتـﮧ اے کـِﮧ تـَلخم کـُنے ؟!!!
هـِﮧ !!! شـَرآبے شـُدم نـ ـ ـ ـآب !
حــآلا حـَسرتـَم رآ بــِکِش . .
بـہ دآم مے اُفتـَد ...
انگــآر از جهـآטּ بہ مُدتے نــآمَعلوم
حـَـذف شُده بـآشے ...!
انگــآر اُفتــآده بـآشے در جـَهـآטּ ِ کوچکے کہ
بہ حـَد ِ آغُوش ِ او گـُنجــآیش دآرد ....!
خـَستــِﮧ کـِﮧ مـے شَوم
سـَرَم را میـ ـان دَست هایـَم میگیرَم
آنقـَدر تکرارَت میکـُنم تا بالا بیاوَرَم !
مـَـن انتقــ ـام زجـــرِ
تمـــام لحظـِﮧ هـاے بـے تــُـو بـودن را
بـــالاخـــره از " خــــ ُـودم " خواهــَـم گـِرفت . . . !
دِلـَــت کــــﮧ شِکَـســـت . . .
سَــــرَت را بـــــآلا بـگـیـــرے
تَـلافــــے نَکــُــטּ . . فَـریــــــــآد نــَـــزَטּ . . شَرمـگیـــــــטּ نَـبـــــآش . . !!
دِل ِ شِکَستـــﮧ گوشـه هآیــَـش تیــــز اَســــت . .
مَبــــآدآ دِل و دَســـتِ آدَمـــے کــــﮧ روزے . . .
دِلــــدآرَت بــــود رآ زَخمــــے کُنـــے بــــﮧ کیــــטּ !!
مَبــــآدا کــــﮧ فَرامــــوش کُنــــے روزے شآدیــَــش آرِزویــــت بــُـود . . .
صَبــــور بــــآش و سـ ـ ـ ـآکــِــت . . .
یـﮧ وقـتا اینقـבر آבم زنـבگے ایش غـَمناک میشـِﮧ
کـِﮧ בوس دارهـ یکے یـهـُو بگـﮧ….
کــآتـ ـ ـ !
عـالے بـوב عـالے…
خـَستـﮧ نبـاشیـלּ بچـﮧ هـا
واسـﮧ امـروز کـآفیـﮧ
خـُدایـ ـ ـا . . . ؟؟
وَقتـے دلـِـت میگیره چیڪار مے ڪـُنے ؟
میرے ے گوشـِہ میشینے هـِـے با نـِـگاهـِـت بازے میڪـُنے ڪِہ...
یادش بــِره میخواستـِہ گریــِہ ڪـُنـِـہ ؟!
ے لیواלּ آب یـَخ میخُورے تا تـَمام بـُـغض هاتُ یڪ جا قُورت بــِدے ؟!
بـَعد اوלּ وَقت یادت میاد ڪـِہ تـَـنهایے ُ بایـَد تـَنها باشے
خـُدا جوלּ نـِمیدونے مـَـלּ ایـن روز ها چقـَدر خـُدا بودَم !!
میــ ــدونے چیــ ــہ [؟]
دوســ ــت دارم قلبــ ــتــو در بیــ ـــآرمــ . . .
بــ ــآ همیــ ــטּ دســ ــتــآمــ . . .[!]
بــعــ ــد آتیــشــ ــش بزنــ ــمــ . . .
تــ ــآ ببینــ ــے ایــטּ روزایے ڪہ گذشــ ــتــــ . . .
دلــ ــم چقــ ــد ســ ــوخــ ــتـــ . . .
واســ ــہ نبــودنــ ــتــــ . . .
برچسب : شعر عاشقانه,مهدی, نویسنده : ما دو تا rainyfeeling بازدید : 721
داستان عاشقانه غمگین و خواندنی ” قرار”
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِ چپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعتِ خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیجْ – درب و داغانْ نِگا ساعتِ رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
منتظر نظرات شما هستیم
عاشقانه...برچسب : داستان عاشقانه غمگین,مهدی, نویسنده : ما دو تا rainyfeeling بازدید : 398
خنده ولی از درون بغض...
برچسب : شعر عاشقانه,مهدی, نویسنده : ما دو تا rainyfeeling بازدید : 306